پرویز گراوند:

اهل دلفانم

حرفه‌ام بی‌کاری است

راست می‌بازد چپ می‌بُرُد

چپ می‌بازد راست می‌بُرُد

سال‌ها می‌گذرد

لیک، امیدم کشک است

و دیارِ من

از رفاه،

از ثروت،

از شغل عاری است.

***

اهل دلفانم

روزگارم بد نیست

بدتر ز بد است!

نیست مرا یک تکه نان

قار و قور شکمم

سرِسوزن ذوقِ من، داده به باد

از فقر و بی‌کاری

روانم شده شاد

ای دولت مهرورزی دست مریزاد!

***

از لرستانم

روزگارم عالی است

از جنس باقالی است

تکه اکسیژنی دارم

ظرفِ آبی که پُر از ماسه و شِن می‌باشد

تا اکسیژن هست زندگی باید کرد!

***

از ذخیره‌ی ارزی

از طرح فرهنگی

از سینما، تفریح؛

سهم من متراژ خیابان است

شهرهای استانم مثل بیابان است.

از مرحمتِ روزگار

نرم تن در جیب من کند قمار

مدرک لیسانسِ خویش

می‌گذارم درب کوزه، آبش می‌خورم

***

از لرستانم

چه باحال است بی‌کاری

می مُردم اگر نبود  بی عاری.

هر کجا باشم؛

لحافِ آسمان مال من است!

گرچه بی‌کارم و بی‌پولم

لیک، مدرک لیسانس من مال من است

و به رسمِ مهرورزی!

یک گونی تعریف و تمجید

«بودجه‌ی عمرانِ» من است.

***

از لطفِ نمایندگانِ پرکار

از مرحمت استاندار

در این دیار

بی‌کاری به سر آمده است

جوانان از  طریق تزریق، خود اشتغالی می‌کنند

مسئولین هم بسته بسته وعده خالی می‌کنند

خوش به حالشان

با سادگیِ ماها چه حالی می‌کنند!

***

آب را گل بکنید!

پر از «خاک و خُل» بکنید

آخر این آبِ روان

قهر است با دشت و گندمزار من.

آه ای آب لعنتی!

می‌گریزی تو ز سرزمین من

می‌روی سوی جنوب

می‌کنی سیراب کشتگاه دیگران

کشتِ از ما بهتران

وای به حالِ من و ما

خوشا به حالِ دگران

***

سال‌های دگری شد سپری

باز در سفره‌ی من،

نیست از نفت و بنزین خبری.

در عالمِ خواب

کِش رفته ام شعری ز سهراب*

تا گویم این راز

گر بگذرد سال‌های دگری باز

سرد خواهد بود نفیرِ «هناسه»ی** من،

و تو

نمی‌یابی خبری از نفت

در سفره و در تابه و در کاسه‌ی من.

* شعر اهلِ کاشانم از سهراب سپهری

** هناسه: آه، نفس