لحظه (روبین باریرو ساگوآیر – پاراگوئه) ترجمه هژبر میرتیموری
سیمره:
ادامه نوشته

نمی توانست چشم هایش را باز نگه دارد. در تاریکی ته ذهنش لکه ها وخطوطی را می دید که به هم می آمیخنتد وسپس به رنگ قرمز، سبز، آبی و زرد تغییر می کردند. وقتی را میگشود، تصاویر در مقابل چشمانش میرقصیدند و حرکت موجی از هوای داغ را در نگاهش بازمیتاباند. در اثر ایستادن طولانی زیرتابش آفتاب احساس میکرد که هوای سنگین و داغ از بدنش نفوذ میکند و استخوانهایش را گرم میکند. از تابش آفتاب برگوشهایش احساس درد میکرد، مثل پژواک انفجاری که تازه رخ داده بود میمانست، پژواک خبری که صبح به آنها اعلام شده بود. سرجوخه باخونسردی تمام و بدون لرزشی درصدا حکم را برایشان خوانده بود. به راحتی اینکه انگار فرمان میداد تا افراد در دریاچه شناکنند و یا برای یک سواری کوتاه اسبهایشان را زین کنند. اما آنها خوب میدانستند
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۰ ساعت 1:38 توسط تاویر
|