شاکه و مسور
در میان مردم لکستان (و شاید برخی جاهای دیگر که من نمی دانم)
هرگاه دونفر چنان با هم دوست باشند که همیشه همراه و همدم هم
باشند و از هم جدا نباشند آنها را شاکه و مسور می گویند و اما
شاکه و مسور که بوده اند؟
روزی بود و روزگاری در زمانهای گذشته که سرزمین زاگرس همه با همدیگه آشنا بودند و اگه شاعری و سالکی و دلقکی بود مال همه بود اگه نان بلوطی بود و یا ترخینه ای همه باهم می خوردند حالا چه به زبان لکی یا کردی یا لری حرف می زدند فرقی نداشت دختر لر عروس لکها بود و مادر لک کردو لر خواهر زاده ی لک و کرد نوه لک بوداما بابا همیشه لک بودزاگرس هم همیشه سربلند.در این دیار باصفا و وفا روزی «شاکه» برای تهیه مایحتاج زندگی راهی شهر شد.شاکه مردی بود تهیدست و فقیر یا به قول خودمان «ژار»موی سرش ریخته بود و بی بهره از ثروت و مکنت.اما سر ی پر شور و دلی لبریز از احساس داشت در سخنوری توانا و در شاعری چیره بود.از مادر پیرش خداحافظی نمود و و باکاروان راهی سفر شد.پس از طی سفری رنجبار کاروان به شهر می رسد و شب را در انجا بیتوته می کند هر کسی در جایی سکنا می گزیند اما شاکه ی تهیدست و بی کس جایی جز گوشه ی یک ایوان بزرگ و آباد را بر می گزیند و در آنجا با «هورَ»و «جل» الاغش خود را از گزند سرما می پوشاند.غافل از آنکه این عمارت خان منصور خان و فرمانروای این دیار است.
شب هنگام است که خان از ایوان بیرون می زند و به بیرون نظری می افکند همه جا را لایه ای از برف پوشانده است . خان که سخنوری چیره و ادیب بزرگ است با خود می گوید:
شکرانه م پیت بو کس سر مزانو
سپاسم به درگاهت ای آنکه هیچ کس از راز تو آگاه نیست
شاکه در گوشه ی ایوان این سخن را می شنود در حالیکه از سرما بر خود می پیچد به سخن می آید و می گوید:
سفید برگ له روی سرزمین شانو
ای آنکه بر تن سرزمین لباسی سپید پوشانده ای
پاسی از شب گذشته دوباره خان منصور برای تنفسی به بیرون می رودبارانی در حال باریدن است باز زمزمه می کند:
شکرانه م پیت بو بوینای بان سر
ستایشت می کنم ای بینا و بصیری که بالاترو برتر از هر چیزی
و شاکه نیز در جواب می گوید:
حویرده گلالان آو گرتنه ی ور
جویبارانی کوچک لبریز از آب، جاری شده اند
خان وقعی نمی نهد و به اندرون می رود و به خواب خوش فرو می رودسپیده دم است که از خواب بیدار می شود و به بیرون می رود آسمان صاف و همه جا یخ بسته و بلورین شده است و به قول ما ،لکها ،سایقه شده است .خان به سخن می آید و می گوید:
شکرانه م پیت بو سایقه بربر
ستایش مخصوص توست ای آنکه صاحب این انجماد و سرما هستی
و شاکه با حالتی لرزان می گوید:
سراو سرزمین کردیه نقره و زر
ای آنکه سرچشمه ها و سرزمین را بسان نقره و طلا منجمد نموده ای(نقره استعاره از یخ و زر استعاره از بلور یخی که آفتاب بر آن تابیده و به رنگ زرد است )
خان منصور از این سخنوری و حاضر جوابی به وجد می آید و عنان بی تفاوتی فرو می گذارد و کسی را می فرستد تا این مرد را به اندرون دعوت کند.مدتی بعد شاکه به حضور می رسد و خویشتن را معرفی می کند و هدف از سفر ار می گوید . خان منصور یا خانه یا مسور از او می خواهد در کنارش بماند و با او هم نشین شود تا همه امکانات را در اختیارش بگذارد و تامینش کند اما شاکه ماجرای مادر پیر را بازگو می کند و چشم انتظاری برای بازگشت فرزند .
خان دستور می دهد انبانش را از کالای مورد نیاز پر کنند و هر چه می خواهد به او بدهند اما از او می خواهد مادرش را نیز همراه آورد و نزد خان برگردد . شاکه به دیار خود بر می گرد و احوال خود را برای مادر بازگو می کند و پس از راضی نمودن ماد ربه دیار خان بر می گردد و دوستی عمیق و همیشگی با خان را آغاز می کند.از آن روز به بعد دوستی اینها افسانه می شود و حتی لحظه ای از هم جدا نمی شوند و خاص و عام از دوستی اشان می گویند و تا کنون که در میان مردم لکستان و زاگرس نشینان هرگاه دو نفر بسیار با هم دوست باشند آنها را شاکه و مسور خطاب می کنند.
خان برای شاکه زن می گیرد و او را سرو سامان می دهد
اما سفری طولانی پیش می آید که این دو دوست بدور از خانواده به این مسافرت می روند. پس از چند ماه که آهنگ آمدن به خانه و دیار می کنند خان پیشنهاد می کند که پنهانی و در تاریکی شب به خانه برگردند و بطور ناشناس همسرانشان را آزمایش کنند تا به وفادراریشان پی ببرند....
ادامه دارد