بلطوایف طرهان، سلسله و دلفان

فتح‌الله‌خان دو پسر به نام‌های باقرخان و قاسم‌خان داشت که مادر باقرخان از خوانین گراوند و مادر قاسم‌خان بروجردی بود. قاسم‌خان خیلی جوان کاری، شجاع و آراسته‌ای بود. بین برخوردارخان و دلفان‌ها نقاری پیدا شد و منصورخان دلفان هنگام شکار برخوردارخان را تیر زد ولی آن‌بار به خیر گذشت. فتح‌الله‌خان کم کم به همان بیماری که داشت و جریان آن را در پیش ذکر کرده‌ام دنیا را وداع گفت و برخوردارخان چندسالی حاکم سلسله و دلفان شد.

خوانین سلسله و دلفان به هر تدبیر بود یک نفر گم‌نام و جانی را پیدا کردند و برخوردارخان را هنگام صرف شام کشتند. بین پسران فتح‌الله‌خان بر سر حکومت نزاع درگرفت و مردم همه در روشن کردن آتش اختلاف کوتاهی نکردند. چندمرتبه جنگ و زد و خورد درگرفت و چندجوان کشته شد. برخوردارخان سه پسر داشت به نام‌های جعفرقلی‌خان، نظرعلی‌خان و حبیب‌الله‌خان. حسین‌قلی‌خان والی پشت‌کوه با مادر حبیب‌الله‌خان ازدواج کرد و حبیب‌الله‌خان همراه مادر به پشت‌کوه رفت و در آن‌جا بزرگ شد. جعفرقلی‌خان و نظرعلی‌خان گاهی در خدمت قاسم‌خان بودند و گاهی هم خدمت‌گزار باقرخان ولی چون باقرخان گنگ و در حقیقت بی‌زبان ولی متکبر و مغرور و با مردم بدخلق بود مورد نفرت قرار گرفت و از حکومت افتاد و قاسم‌خان سرتیپ حاکم آن‌جا شد. طولی نکشید که مردم نظرعلی‌خان را علیه قاسم‌خان برانگیختند و مدت‌های زیاد بین آن دو زد و خورد صورت می‌گرفت که هر بار به نفع نظرعلی‌خان تمام می‌شد تا این‌که قاسم خان از دنیا رفت و روزگار به کام و اقبال نظرعلی‌خان شد که چون مردی رشید و غیور بود و دوست داشت که زندگی را بیش‌تر بر روی اسب بگذارند و از راحت‌طلبی اکراه داشت رو به پیشرفت و ترقی نهاد. البته روزگار هم مساعد و مناسب بود و ضعف حکومت مرکزی هم کمک می‌کرد مخصوصاً سالارالدوله که مشوق هرج و مرج‌ها بود آشکارا می‌گفت که نگران حکومت مرکزی نباشید، با من هم‌دست شوید تا تهران را تصرف کنم و به سلطنت برسم و آن وقت خواهید دید که خیلی از شما را وزیر و امیر و برای هر یک سهمی از کشورداری تعیین می‌کنم.

سالارالدوله برای رسیدن به چنین خیال خامی چند وصلت هم کرد و از جمله با دختر والی پشت‌کوه و با دختر نظرعلی‌خان ازدواج نمود.

نظرعلی‌خان دوست داشت که فرزندان زیادی داشته باشد و فرزندان زیاد هم داشت ولی هنگامی که زور و قدرت داشت املاک و رعیت‌ها را بین پسران خود قسمت کرد و زندگی را بر خود مشکل ساخت تا آن‌جا که در میان این حکومت‌ها که خودش تراشیده بود گاهی به شام شب محتاج می‌شد. پسرانش در زمان حیات خود او چندبار دعوا کردند و یکی از آن‌ها هم کشته شد تا بالاخره علی‌محمد‌خان غضنفری همه را کنار زد و قدرت را در دست گرفت ولی رضاخان پهلوی ظهور کرد و خان خانی و ریاست را بر هم زد و بیش‌تر خوانین برجسته‌ی لرستان را یا کشت یا به زندان قصر قجر فرستاد که در آن‌جا مردند و یا در تبعید از بین رفتند و جاده‌ی ترقی در پیش روی او هموار شد. البته خار این راه در چشم خود پهلوی هم رفت و حالا باید گفت که بیشه خالی از شیر نیست. در زمانی‌که نادر شاه سرگرم زد و خورد بود در روز جنگ، سواری را دید که مردانه می‌جنگد و با زور هر شمشیر سواری را سرنگون می‌سازد از او پرسید اهل کجایی؟ پاسخ داد از مردم اصفهانم، نادر از او پرسید پس در روز هجوم افغان‌ها کجا بودی که آن بلا را به سر هر مردم شهرت نیاورند؟ مرد اصفهانی پاسخ داد که من همین جا بودم ولی نادری نداشتیم که شجاعتی نشان بدهیم. در ایران ما خوش‌بختانه همه وقت نادرها شده‌اند ان‌شاالله از برکت همه اظهار دولت اسلامی از بین نمی‌رود و ایرانی‌های میهن‌پرست هم دست اتحاد به یک‌دیگر خواهند داد و کارها رو به راه خواهد شد.

یک سال در زمانی که حسین‌قلی‌خان ابوقداره والی بود او را خواستند که به پشت‌کوه بیاید آمد تا کوهدشت، برخوردارخان سرتیپ حاکم طرهان بود، سلسله، دلفان و طرهان دو دسته شدند، نصفی طرف والی و نصفی هم طرف برخوردارخان سرتیپ را گرفتند. غفلتاً در میان اردو دعوایی شد و شکست به برخوردارخان و دسته او وارد آمد به طوری که خانه او غارت شد. حسین‌قلی‌خان که به خرم‌آباد رسید تقصیر را متوجه رفیقان او نمودند و امر شد که آنان را تحت‌الحفظ به تهران بفرستند. خود حسین‌قلی‌خان بی‌وفایی و بدعهدی را پیشه‌ی خود قرار داد، آزادخان یوسف‌وند و جهانگیرخان و منصورخان دلفان را گرفت و تحویل داد. جهانگیرخان در زندان تهران درگذشت، آزادخان و منصورخان بعد از دو سال آزاد شدند و به خانه آمدند ولی این دشمنی در بین برخوردارخان سرتیپ و خوانین سلسله و دلفان باقی ماند تا وقتی که منصورخان دلفان در شکارگاه تصادفاً تیری به برخوردارخان زد ولیکن منکر نبود و نمرد. آخرالامر برخوردارخان را حاکم سلسله و دلفان کردند و طوایف نامبرده توطئه کردند و یک نفر را مأمور ساختند و شب موقع شام برخوردارخان را به قتل رسانیدند. بعد از برخوردارخان برای حکومت بر طرهان بین باقرخان و قاسم خان پسر عموهای او نزاع در گرفت و هر یک محتاج شدند که با سلسله و دلفان قومی و وصلت کنند وصلتی که همین حالا همه خانواده‌های آن‌جا با یک‌دیگر دارند. بعد از چندی نظرعلی‌خان پسر برخوردارخان توانست که باقرخان و قاسم‌خان را کنار بزند و خودش صاحب طرهان و بلکه سلسله و دلفان شود.

نظرعلی خان مرد شجاع و غیوری بود، بعضی اوقات با حکومت وقت طرفیت می‌کرد و همیشه در حال زد و خورد بود و هرگز از راحت‌طلبی خوشش  نمی‌آمد و در حقیقت مقابلی نداشت غیر از والی پشت‌کوه. او در این اواخر به واسطه‌‌ی کهولت و پیری اختیار را به دست پسرش علی‌محمدخان داد و البته قدری از ابهت نظرعلی‌خان در انظار کاسته شد.

از سلسله و دلفان مهرعلی‌خان پسر صیدمهدی خان حسن‌وند ترقی فوق‌العاده نمود و هم‌چنین باقرخان از کاکاوند و تهماسب‌خان از میربگ هم‌دست شدند و با نظرعلی‌خان و پسرش طرفیت پیدا کردند و در الشتر بین آنان زد و خورد شد. علی‌مراد‌خان زخم برداشت و نظرعلی‌خان دست‌گیر شد و دیگر نتوانستند ادعای حکومت طرهان را بکنند. در همین موقع رضاخان پهلوی ظهور کرد و نظام او به لرستان وارد شد و هر چه در لرستان خوانین برجسته بود دست‌گیر و اعدام شدند و یا به زندان قصر قجر افتادند.

دوره‌ی‌ خان‌خانی سپری شد و همان مهر‌علی‌خان حسن‌وند را با باقرخان کاکاوند کشتند. امام‌قلی‌خان را افسران قشون به بهانه‌ی خلع سلاح ولی در حقیقت برای گرفتن رشوه گرفتند و آن‌قدر به او چوب زدند که مُرد و تهماسب‌خان برادرش نیز از غصه برادر و بی‌احترامی به خانواده‌اش بعد از ده روز درگذشت.

قشون رضاخان در لرستان، احترام و نفوذ خود را با بی‌قولی از بین برد. هر وکیل‌باشی یا استوار دو پولی به هر طایفه‌ای که مأمور می‌شد اختیاردار کل بودند. لرستانی‌ها نسبت به وطن و شاه و مملکت همه جور مطیع بودند. در زمان مظفرالدین شاه که ضعف دولت به سر حد کمال رسید سالارالدوله حاکم لرستان شد و او چشم و گوش مردم را به غارت‌گری باز کرد و حتا به مردم می‌گفت دولتی در کار نیست، قشونی وجود ندارد اگر شما به من کمک کنید تهران را می‌گیرم و به هر یک از شما ولایتی می‌دهم. وقتی شاه شدم شما را وزیر و امیر می‌کنم. به این ترتیب جلوی غارت‌گری به اراک و ساوه کشید. هر کدام از خوانین لرستان که عاقل بودند و عاقبت کار را می‌دانستند اطاعت نمی‌کردند یا خود او را می‌کشت یا از لرستانی‌ها برایش دشمن درست می‌کرد که او را نابود کند هم‌چنان که مهرعلی خان سرتیپ رئیس ایل سگوند و پسر حاج عالی‌خان را که همیشه خدمت‌گزار صدیق دولت بودند، وزیر بودند، همه وقت به قوه سوار سگوند یا وزارت کارشناسی سگوند محتاج بودند کشت.۱

مهرعلی‌خان سرتیپ را همراه پسرش شیرمحمد‌خان خواهرزاده بنده بود و ما هم وزیر و مشاور غلام‌رضا‌خان والی پشت‌کوه بودیم والی را با جمعیت زیادی به خرم‌آباد آوردیم که واسطه‌گری کند. شیرمحمدخان را در آن روز نجات دادیم ولی چه فایده که با ظهور رضاخان پهلوی سرلشکر حسین آقای خزاعی او را دار کشید.۲

پینویسها:

۱ – آقای غلامرضا مولانا برجردی در کتاب تاریخ بروجرد اسنادی را که در باره‌ی نخستین روزهای غائله سالارالدوله نقل از کتاب یک‌صد و پنجاه سند تاریخی آورده از جمله به تلگرافی اشاره کرده‌اند که خود من اصل آن را در بایگانی وزارت امور خارجه دیده بودم، تلگراف مورد بحث را حاکم محال ثلث به اتابک اعظم مخابره کرده و از جمله خبر داده است. « از روزی که به اقبال بی‌زوال اعلی‌حضرت قدر قدرت شاهنشاه ارواحنافدا طرف ( یعنی سالارالدوله) مغلوب و فراری شد ده روز می‌گذرد. هر قدر به ایلخانی کلهر اصرار شد تعاقب کند اقدام نکرده دو روز است اقدام به اصلاح و توسط نظرعلی‌خان ( یعنی امیراشرف طرهانی) قرآن مهر کردن دارد که اولیای دولت ابد مدت از حرکات او صرفنظر نمایند بلکه مورد مراحم ملوکانه هم شود.

تصدقت شوم چاکر خصوصیت و خصومت با احدی ندارد و خاصه‌ لرستانی ولی در خانزادی دولت آن‌چه را بفهمد عرض بکند نمک به حرامی‌ است و خیانت کرده. به تحریک این نظرعلی‌خان  چند طایفه‌ی خدمت‌گزار لرستانی به امر حضرت والا غارت شدند از جمله مهرعلی‌خان رئیس طایفه‌ی سگوند را کشتند طایفه‌اش را هم غارت کردند. طایفه‌ی نظرعلی‌خان موسیوند را غارت کردند خودش فرار کرد در نهاوند مشغول جان‌نثاری شد و اگر فرار نکرده بود او را هم می‌کشتند … .

۲ – شش ساله بودم و با هم‌بازی‌ها در اطراف چادرها مشغول بازی که ناگهان آمدند و مرا نزد پدرم (شیرمحمدخان  ایلخانی) بردند که دور از چادرها و در کنار اسب‌های زین کرده ایستاده و مشغول صحبت با سرلشکر خزاعی و سایر همراهانی بودند که قرار بود بنا به دعوت سرلشکر همگی به بروجرد حرکت کنند. این همان کاروانی بود که امیرلشکر غرب به سوی مرگ برد و هر سیزده نفر میهمان خود را که از سرکردگان معروف آن روز لرستان بودند به چهارچوبه‌ی دار کشید. پدرم مرا بوسید و پرسید چه می‌خواهی که بیاورند و وقتی از او سؤال کردم کی برمی‌گردند پاسخ دادند: یک هفته‌ی دیگر و حالا بیش از شصت سال است که هنوز آن یک هفته نیامده و پدرم برنگشته است.

جالب توجه است که من در سال ۱۳۱۴ شمسی در مدرسه علمیه در کلاس نهم متوسطه هم‌درس و هم‌کلاس آقای مهدی خزاعی فرزند سرلشگر خزاعی بودم که بعدها در ارتش درجه‌ی سرهنگی و سرلشگری گرفت و تا آن‌جا که به یاد دارم حتا کلمه‌ای در این‌باره با او نگفتم و او هم به من چیزی نگفتند. اما برادر دیگرشان (سپهبد قاسم خزاعی) هنگامی‌که رئیس دانشگاه پدافند ملی بودند و زمانی که من هم دروزارت امور خارجه رئیس اداره‌ی سیاسی بودم برای ایراد سخن‌رانی از من دعوت کردند. بعد از سخن‌رانی ترتیبی داده بودند که خود ایشان با  چند نفر افسر ارشد و آقای سلطان حسین سنندجی و من سر یک میز نهار بخوریم. هنگام صرف غذا صحبت‌های زیادی به میان آمد و از جمله این‌که تیمسار سپهبد خزاعی با نهایت فروتنی رو به سایرین کردند و گفتند که حدود جوان‌مردی و روح گذشت اخلاقی را که در خانواده‌ی پورسرتیپ و در مردم لرستان وجود دارد از همین مسئله درک کنید که آقای فتح‌الله پورسرتیپ با سابقه‌ی بسیار تلخی که پدرم سرلشکر خزاعی در لرستان و در خانواده‌ی پورسرتیپ برجای گذاشته بود موجب شدند که برادرم (     ) ارتقا پیدا کند و به درجه‌ی سرتیپی در ارتش برسد!

البته کمکی که برادرم فتح‌الله پورسرتیپ در این مورد کرده‌اند خود داستان جالب و بانمکی دارد که شرح آن را به وقت دیگر و در جای دیگر موکول می‌کنم.

* توضیحات پینویسها از محمد پورسرتیپ است.

منبع:هفته نامه ی سیمره