حال همه ی ما خوب است
حشمتاله آزادبخت: گوشهی تنهایی کز کرده است. نگاهش به ناکجای سقف گره خورده. گاه نگاهم میکند و گاه در دریای خودش گم میشود…
حواسش را رو به سوالهایم زوم میکنم:
- از خودت بگو!
من هیچوقت خودم نبودهام.
- از زندگی ات؟
بر باد رفت.
- کدام باد؟
زمان.
- کی به دنیا آمدی؟
یادم نیست.
کتابی را که کنارش دمر خوابیده است، ورق میزنم.
- در مورد چیست؟
شعر.
- تعریف تو از شعر؟
اتفاقی که افتاده است.
- کجا؟
در من.
- کی؟
وقتی که فهمیدم.
- چهقدر شعر گفتهای؟
اندازهی دلم.
- چاپ کردهای؟ دستش را همراه لبخندی بر خالی جیب چپ پیراهنش میگذارد.
خلاصهای از زندگیات؟
بر دوش شرافت بزرگ شدم. با هل پینهی دستان پیر پدر و چرخ انگشت مادری رنج کشیده، پاهایم به دانشگاه رسید. چهار سال تمام شد و دو سال هم با کلاهی گشاد پا بر زمین اجبار کوبیدم. درست همقد جوانی پدر شده بودم. آستین مدرکم را تا کرده و آماده شدم دستهای پدر را برای همیشه تعطیل کنم. دامن التماس رئیس بانکی را تکان دادم و مقداری وام بر آغاز آیندهام اضافه شد. با آن وام، ازدواج کردم و مقداری از قرضهای پدر را پس دادم. صاحب فرزندی شدم. روزها از پی هم تلخ گذشت و زندگی محاصرهام کرده بود. به هر ادارهای رفتم با شلیک جناحی پوزخند رئیس شقیقهام را برگرداندم. پروندهام را در نوبت استخدام میگذاشتند تا خبرم کنند. متوجه میشدم خواهر زادهی رئیس، شبانه بر پروندهام خوش نشسته است. به هر دری زدم بسته بود. من ماندم و کوه مسئولیت زن و فرزندی بر دوش لاغر تقلا. چند بار طلاق را با همسرم به توافق رسیدیم اما نگاه بیگناه یک کودک و زور دستهای کمی عشق، کفش تصمیم را از پاهایمان کند. وضعیتم را برای رئیس جمهور نامه نوشتم. نامهام را به ادارهی کار شهرم ارجا داده بودند که با قهقههی مستانهای روبهرو شدم. به هر دری زدم. مدتی پنهانی کارگری کردم اما درد کمر اجازهی کار کردن را از پاهایم گرفت… حالا طناب زندگی دور گردنم سفت حلقه شده است و با گره مشتی در گلو، روزگار میگذرانم.
-چند سال از دانشگاهت میگذرد؟
دوزاده سال.
- در این مدت کسی در شهر استخدام شد؟
تا دلت بخواهد. خیلی از روسای ادارت فامیلهای زیر دیپلم و دیپلم و ترجیحاً بیسواد خود را به میزها چسباندند. اعضای شورای شهر سهمیهی استخدام فامیلی برای خود درست کردند.
- به شورای شهر هم مراجعه کردی؟
کم نه! میگفتند استخدام نیست. و فردای همان روز چند نفر بیمدرک جدید بر حیاط شلوغ شهرداری اضافه میشد.
- منظور از حیاط شلوغ؟
شورای شهر و معلمان شهردار کاری کرده بودند که صندلی برای کارمندان کم میآمد و اکثراً داخل حیاط، بیکار پرسه میزدند.
- فقط شورای شهر؟
خواهش میکنم حقیقت تیز زبانم را به جاهای دیگر سوق نده. میخواهی برچسب بیدینی بر پیشانیام بخورد؟!
- حالا زندگی را از چه راهی میگذرانی؟ نفس سردی بر دهانش گره میشود: چند نفر را خصوصی درس میدهم.
- شعری برایمان بخوان. نفسش را به سینه فرو میبرد و بیتی از حافظ بر لب جاری میکند:
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد/ تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس.
- فرماندار از وضعیت تو خبر دارد؟
«دوستان! از راست میرنجد نگارم، چون کنم؟! …….
- مثل شما وجود دارد؟ لبخندش کوتاه شلیک میشود: سومالی گوشههای این شهر پر از زانوی مچالهی تحصیلکردههای بیپارتیست. کسانی را میشناسم که قرص نان شبی بر پارههای سفرهاشان نمیدرخشد. مثل من اجارهنشین و متاهل هستند. اما در گوشههای فراموشی، زیر سنگینی بغضهایشان کمر خم کردهاند و هوارشان به پنبههای گوش هیچ صندلی چرخداری نمیرسد…
به هر حال، حال همهی ما خوب است.
- گفتی در ادارات کوهدشت کسانی استخدام شدهاند که مدرک ندارند؟
بله، تا دلشان بخواهد.
- یعنی نظارتی بر کار ادارات نیست؟
گفت آنکه یافت مینشود، آنم آرزوست.
- به نظر شما اگر این گفتوگو چاپ شود، کسی هست که گوش تکان دهد؟
آن که البته به جایی نرسد فریاد است….گمان نمیکنم هیچ مسئولی حاضر شود چند متر آن طرفتر خود را بشنود. ما دیگر به ریسمان سیاه و سفید بیخیالیها عادت کردهایم.
- یارانه میگیری؟
بله. اجاره خانهام را میدهد.
- مقصر کیست؟
من.
- چرا؟
چون کمی میدانم. نباید حالیام میشد.
- چرا؟
خوشا آنان که هر از بر ندانند.
برمیخیزم با طنابی در گلوی نفسهایم، سرزمینم را آه میکشم.
سرزمینی که بوی پیالههای نفت آن جهان را مست نموده است و دیار کوچک من که بوی عفونت تبعیض و …اش بر دهان کوچههای آن ماسیده است و کسی حاضر نیست به جای پاشیدن قیر داغ غضب و کشیدن تیر اخم بر هوارهای انتقاد، سهم صندلیها را عادلانه و به جا با همه تقسیم کند، در شهری که پلاکاردهای«انتصاب شایسته و بجا»یش امان از حوصلهی خیابانهای اصلیاش بریده است و کودک شایسته سالاریاش به چنگ تبعیض و جناح و سود شخصی خفه شده است.
به راستی آخرش چه کس حاضر خواهد شد هوارهای جوانان تحصیلکردهاش را بشنود که زیر خروارها سنگ و آهن و سیمان نامردمی، بریده نفس میکشند؟