پیچ کلیشهها!
حشمتاله آزادبخت: در این هوای دلتنگی، خیابانهای که چه
عرض کنم! چالههای بیاندازه و دستاندازهای بلند و نامحسوس شهر را بیهدف
پرسه میزنم. یادم میافتد که هنوز برای این هفته چیزی ننوشتهام اما
نمیدانم به کدام موضوع بپردازم؟! پاها را آرام میرانم واز میان این همه
موضوع بیصاحب، مشوش، عبور میکنم وذهن داغ وسواس را به هم میزنم تا
بالاخره یکی را درچاه ستون این هفته خالی کنم. ماشینی که با چند جیغ کشیده
ازروی دستانداز نامرئی برآمده برسینهی خیابان پرید و خدانخواست چپ کند،
مرا ازچالهی ذهنم بیرون میکشد و نمیدانم تصمیم گرفته بودم بالاخره کدام
موضوع را برای نوشتن انتخاب کنم؟!
خوب اینبار تصمیم میگیرم خودم را به جای جوان تحصیلکردهی بیکاری فرض
کنم که صبح تا شب با گلولهی بغضی درگلو، بیهدف، خیابانهای شهر را چرخ
میخورد. جوانهای تحصیلکردهای که سالهاست توفان خشکسالی بی کاری و
بینانی، داروندار شادابی و دلخوشیشان را بر دوش خود در شهر میگرداند
وجار میزند. اما این موضوع را قبلاً زیاد نوشتهام و زهرمکررش هم جز تلخی،
هدیهای برای مخاطبان به همراه ندارد. هنوزازپیچ این موضوع نگذشتهام که
یکی از حلالزادههایی که تیربیشتر نوشتههای من به سایهی درازجناحبازی و
فامیل پرستیاش شلیک شده است، بیعلیکی مقابل سوراخ عبور من پونه میشود
که: درود بر تو! همیشه مقالههای انتقادیتو میخونم .آفرین….!!! دستم را از
لای گیرهی سمج دستش در میآورم و قدمهایم را بلند تر میکنم که هوس
میکنم گرانی را به یاد مخاطبان بیاورم واین که یک کیسه برنج شکم گندهی
گسترش را هیچ دوندهی چابکی نمیتواند بگیرد. و خانم مرغ که این روزها صدای
قدقدش را از بلند کوه قاف به زور میتوان شنید، جز به نظر نمیرسد سیخ
دراز گردنش. و این که قیمت اجناس چند مغازهی چسبیده به هم سرکوچه ی ما
ماشاا…چقدر باهم فرق میکند… اما این هم قصهاش را آن قدر تکرار کردیم که
پیش پاافتادهتر از «توانا بود هر که دانا بود» بیچارهای شد که آنقدر
مصراع گرانسنگش را برزبان راندهایم که درنظر، عادی و بیاهمیتترازمثنوی
سربه فلک قیمت نان وبنزین وگوشت وبرنج ونفت گردیده است.
بازدرهوای غلیظ انتصاب دستی میچرخانم، شاید موضوع شایسته و به جایی بیابم
وپلاکاردش را بر عمودی بلند همین ستون نصب کنم. به یاد میآورم به چند متری
مهررسیدهایم و باید به فکر بچههای بیکیف و کفشی باشیم که هنوز زور جیب
پدرانشان به قلدر قیمتها نرسیده. و کسی از چندمینبار به حج رفتهها پلک
احساسی به سمت این موضوع تکان نمیدهد. پایم در چالهای محکم فرومیرود و
چند ریشتر تکان میخورم. این چالهها را بالاخره کی میخواهند پرکنند، خدا
میداند وشورای شهریان عزیزی که بدون هراس از بالادستیها، دست تمام
فامیلهای خود را گرفتند و تابلوی سبز شهرداری را برایشان خواندند وحالا
که ازاین قضیه فارغ شدهاند نمیدانم چرا پس از چند ماه گذشتن از عزل
شهردار، هنوز برای این شهر، شهردار انتخاب نمیکنند؟!! دیروز به یکی از
کارگران خدماتی شهرداری گفتم: ببخشید چرا این جدولها رو تمیزنمیکنید که
اینجور بالا اومدن از…گفت شهردار نداریم، تا شهردار بیاد!!! بعععله این
جواب از نظرادبی، هم خانوادهی جواب جناب آقای قصاب بود که وقتی در چند
شمارهی پیشین سیمره از او پرسیدم: چه کسی گوشت رو گرون کرده؟ مصوبهی کدام
اداره ست؟ گفت: نه! گاو گرون شده!!
به پیاده رو خیابان اصلی شهر میرسم. برعکس روزها که هنگام عبور از این
باریکه، باید مدام کمر بچرخانی و شانه کج کنی ومواظب باشی پایت به کیسهی
لوبیا یا کارتنِ تاید گیر نکند وچند متر پایینتر با کله به کمد چوبی بلند
یا یخچال دوقولوی کنارخیابان اصابت نکنی، دلم میخواهد تا آخر پیادهرو
خانه بازی راه بیندازم اما به یاد میآورم این کارها دل خوش میخواهد که یک
سیرش…اما سیرومثقال دربستههای آماده تا دلت بخواهد حتا در بعضی مغازهها
به آسانی پیدا میشود. به جان خودم نقل ونبات را هم اینطور، بگذریم…
بهتراست به فکر جورکردن اجارهی منزلم باشم که صاحب خانه با لبخندی ملیح،
امسال، هشتادهزار تومان ناقابل را بر آن افزود. خواستم اعتراض کنم اما
دیگر، پشت میلههای دندانم زبان اعتراضی باقی نماندهاست. وقتی به جای این
همه درس وکتاب و نوشتن سرخویش نگرفتم و پرجامهی بیلی یا گوسفندی را سفت
نچسبیدم باید هم کمرم را امروز زیر این همه کوه خاله خم کنم. به پیچ آخر
رسیدهام بالاخره تصمیم نگرفتم چه موضوعی را برای نوشتهی اینهفته انتخاب
کنم اما این را میدانم که آخرش لای پیچ این همه درد، تمام میشوم.