fvحشمت‌اله آزادبخت: بچه که بودم مادرم می‌گفت: «مورچه‌ای جارو می‌زد و از زمین خدا نیم قران (ریال) پیدا کرد. کمر خوشحالی راست کرد وانگشت زیرگونه‌ی فکر گذاشت و گفت: «می‌دمت یه سیرچای، قند از کجا بیاورم؟ می‌دمت برنج، روغن از کجا بیاورم؟ بدمت نخود، گوشت رو چه جوری بخرم؟ می‌دمت نخود، کشمش…بهتره بدمت پنیر و اونو واسه دندانم دود کنم.» آن‌وقت‌ها‌ی پدرم یادش به خیر، می‌گفت: کیسه‌ی خواربار یک سال‌مان را به وعده‌ی سرخرمن، از خرِ دوره گرد پر می‌کردیم. خرداد که می‌شد و خرمن‌جا از خرمن‌ها بالا می‌آمد، سروکله‌ی خر دوره‌گرد از تپه‌ی کنار آبادی سرازیر می‌شد و با کیسه‌های پرشده از غله، سرِ خرِ خویش می‌گرفت و می‌رفت و تا زمستانی دیگر پیدایش نمی‌شد.البته  وعده‌ی سرخرمن با اطمینان و تحکم ویژه‌ای همراه بود چرا که می‌دانستیم دست بخشش ابرها باز است و کشت‌های دیم‌مان حتماً پرداخت قرض‌هایمان را کفاف خواهد داد. و البته پس ازمشقتِ به سررسیدن تیرهای درو و تمام شدن بارهای «کیشه» و باز ایستادن گاوهای «هوله» و فرود آمدن چنگ خسته‌ی « شن»ها، دست‌های شکرگزاری بالا می‌رفت و پاهای خستگی ستون می‌شد و چشم‌های گرد گرفته به آن‌چه خدا داده بود خوشنود. هنوز سر دوراهی خودم مانده‌ام که چه کنم با حرف‌های پدرم که می‌گوید: «وقتی با هزار مشقت، کشت و کار تمام می‌شد کسی نبود که خرمن کوچکش را شکر
نگوید وهمین باعث برکت  می‌شد.»  پدرم می‌گوید: «برای زیادشدن خرمن همسایه دعا می‌کردیم و از ته دل از خدا می‌خواستیم از خرمن ما کم کند و بر او بیفزاید.» پدرم می‌گوید: «باران با دعای کوچکی می‌آمد و وقتی باد صدای فیک
(سوت) را می‌شنید به سمت شنبادها می‌دوید.» سال‌ها از آن شیوه‌ی معامله گذشته است. خر دوره‌گرد مرد و کیسه‌های
اعتماد برنگشت و از دست‌های شکرگزاری ناخنی ماند برای شیون خشک‌سالی؛ اما « لورمایه چق نهات» دوباره به اصل سرخرمن دیگری باز گشتیم. بیش‌تر خانواده‌ها خواربار یک ماه خود را با وعده‌ی سریارانه  – البته پیچیده
به هزار قسم رنگارنگ – از مغازه‌ی سرکوچه تهیه می‌کنند با این تفاوت که کیسه‌ها را پر نمی‌کنند چون اطمینان دارند زور یارانه‌ی سربیستم هرماه به پرداخت یک سوم آن هم نمی‌رسد. سر یارانه که می‌آید و ده متر اطراف خودپردازها را جای سوزن انداختن نمی‌ماند، اگر بخت یار باشد و پس از چند ساعت شانه تکانی و زور گردن، روی مانیتور خودپرداز سبز نشود: «دستگاه در حال تعمیر است» و تو تمام یارانه‌ات را جارو کنی، باید یک راست سراغ بقالی سرکوچه بروی. اما وقتی کمر خوشحالی خم می‌کنی و انگشت فکر از زیر گونه برمی‌داری که: پول روغنو پس بدم، پول برنجو چکار کنم؟ پول چایی رو بدم، پول قند می‌مونه! نخود رو پس بدم… تازه وقتی سرِ حساب و کتاب را از خودت در می‌آوری، متوجه مغازه‌های سرکوچه‌های دیگری می‌شوی که سریارانه‌ی تمام فامیل‌ها هم از پس ادای قرض
آن‌ها برنمی‌آید. البته فراموش می‌کنی چند سال ازعید اولین یارانه می‌گذرد و مبلغ آن تاااااا امروز تکان کوچکی نخورده است و از این طرف قیمت اجناس روز به روز چنان سرعت سرسام‌آور به خود گرفته است که ما با کیسه‌های پول خوردِ یارانه‌ها بردوش، به گرد ش نرسیدیم و برفت .یادمان نمی‌رود زمستانی که اولین یارانه پرداخت شد. شب شهر به منقل بزرگ کبابی تبدیل شد و بوی کباب، با شست‌وشوی چند باران و حوله‌ی عبور چند باد تند از تن شهر پاک نشد و در ماه دوم، مغازه‌داران حساب‌های دفتری سریارانه‌ای را باز کردند. اما هنوز معلوم نیست اولین سرخرمن چگونه شکل گرفته است و کدام فکر مدرن و جریان اقتصادی آن زمان این سنت دیرینه را بنیان نهاده است؟ اما مطمئنم تاریخ شروع آن نیز با مشکلاتی همراه بوده ولی با گذشت زمان عادت زندگی‌شان شده است و پس از نهادینه شدنش دست‌های
شکرگزاری را بالا برده‌اند و این از ویژگی‌های بشر است که همیشه بر طبیعت سخت و دشوار چیره شده است. درست مثل زمان ما که هرچه قیمت‌ها، مرز یارانه‌ها و سر یارانه‌ها را جا می‌گذارند، دست‌های شکرگزاری‌مان بالاتر می‌رود.
و درست مثل جوان‌های تحصیل کرده‌ای که به فقر و بی‌کاری و تبعیض عادت کرده‌اند و دست در گردن عادتش حلقه کرده‌اند. البته به کلی فراموش کرده‌ایم یارانه‌ی بنده‌ی خدا را برای پرداخت قبوض آب و ماب و برق و مرق  و گازو ماز و نان و مان…به جیب گشاد ما ریختند و از تاریخ آغاز آن تاکنون تمام‌شان گوشه‌ی کمد روی هم دسته شده‌اند و سرعت سرسام‌آور قیمت‌ها، مجال پرداخت برگه‌ای از آن همه را از سریارانه‌های ما گرفته است .
کم‌کم مثل آن کلاغ، به پایان این قصه هم نزدیک می‌شوم و به بالاخره به‌ این نتیجه می‌رسم که از این پس، تمام یارانه‌ام را برای قالب پنیری کنار بگذارم، اگر روباه کنار درخت، پیدایش نشود.