در همین هیاهوی آغاز سال تحصیلی جدید و شور و اشتیاق دانش‌آموزان برای نشستن پشت نیمکت و به دست گرفتن مداد، در گوشه‌ای از روستای «کرتویج دینور» کرمانشاه (به زبان لکی کرتی با ضمه در ک) دختر بچه‌ای است که وضعیتش با بقیه فرق دارد

سحر ، دینور

این تفاوت آنقدر عمیق است که شاید بخشی از انگیزه‌ این دختر برای مدرسه رفتن را از بین ببرد. هرکس دیگر هم جای او بود همین احساس را داشت. هر کس دیگرهم که مجبور باشد تمام بار روزمره‌اش را بر عهده یک دست و پنج انگشت بگذارد، حتماً روزگارش بر او سخت می‌گذرد. مخصوصاً اگر تنگدستی پدر و اوضاع سخت معیشتی هم مزید علت باشد.
دست  سوخته

سن و سالش کم است، تازه امسال کلاس پنجم دبستان را تجربه می‌کند، اما در همین سن و سال سختی‌های بزرگی را تحمل می‌کند. دست راستش به خاطر سوختگی با کتری معلول شده و حالا دست چپش کار هر دو دست را انجام می‌دهد. هم با آن می‌نویسد و هم غذا می‌خورد. هم مرغ و خروس‌ها را دانه می‌دهد و هم آب برایشان می‌گذارد. شاید با همین یک دست گاهی از برادر و خواهر کوچکترش هم نگهداری کند.

و حالا مهر ماه که رسیده او باز هم باید مدادش را به دست چپش بسپارد، هر چند دست چپش از بابا نان داد کلاس اول تاکنون یاد گرفته باید دست راست هم باشد.

دینور

یک دست که این همه بار بر دوش دارد، دیگر وقتی برای عروسک بازی و گذران روزهای خوش کودکی نخواهد داشت. یک دست که هفت سال است بخاطر سوختگی دچار چسبیدگی شده و سحر را برای نوشتن تکالیف مدرسه یاری نمی‌کند.
دست راست سحر با دست راست همسن و سال‌هایش فرق دارد و اصلاً شاید بقیه کلاس پنجمی‌های این روستا با سحر بخاطر ظاهر نامناسب دستش بازی نکنند و شاید بی‌خبر باشیم از خجالتی که این کودک به دلیل نازیبایی دستش تحمل می‌کند.

کلاس پنجم
کاش پدری ثروتمند داشت تا بتواند در بهترین و مجهزترین بیمارستان‌ها دخترش را مداوا کند و به راحتی با تأمین هزینه جراحی پلاستیک دست زیبای کودکش را به او برگرداند، اما افسوس برای دل پرخون پدری که می‌بیند فرزندش مقابل چشمانش رنج می‌کشد و نمی‌تواند کاری برای او انجام دهد.
از همان زمانی که بابا برای آوردن نان راهی شهر شده بود تا در کنار میدانی آرام بگیرد که ماشینی از راه برسد و در میان خیل کارگران نشسته، شاید بخت با او یار باشد و شاید هم دستان خالی و نگاه خجالت‌زده‌اش را جای نان به خانه بیاورد، این حادثه شوم رخ داد و نگذاشت دست راست سحر نویسنده قصه نان و بابا باشد.
چهار ساله بود که کتری، کودکی‌اش را به جهنم آب جوش سپرد و از آن هنگام و در میان درد و آه و ضجه بود که سحر فهمید که بابا نان ندارد...

روستای کرتویج ، دست سوخته

و امروز سحر برای هفتمین سال، آن روز پر درد و آه را با خودش تکرار می‌کند، او یاد گرفته است با دست چسبیده‌اش کار کند.

حالا همبازی‌های سحر، جوجه مرغ‌ها و بوقلمون‌هایی است که روزی‌شان را از دستان ناامید سحر می‌خواهند و سگی که منتظر نوازش‌های سحر است.
پدرش می‌گوید: «با قرض و زحمت و مشکلات فراوان سه بار دستش را عمل کرده‌ام، اما دیگر نمی‌توانم.

چندین بار دیگر هم به جراحی نیاز دارد تا محرومیت‌های حرکتی‌اش تا حدی رفع شود. دیگر جراحی پلاستیک هم جای خودش بماند.»
خانه نیمه سازشان گواهی است بر نداری‌شان. چشم‌شان به راه دستی است که یاریگر دست سوخته سحر باشد و تاول‌های هفت ساله دست و قلبش را تا حدودی التیام بخشد.

چشم‌شان به راه دستی است که بداند کودکی با یک دست سوخته و خانواده
کم بضاعت چه روزگار سختی را می‌گذراند و شاید بزرگترین آرزویش گرفتن مداد در دست راست باشد.
چشم‌شان به راه دستی است که دست سحر را بگیرد و چسبیدگی‌اش را باز کند و زندگی شیرین را به این خانواده پنج نفره بازگرداند تا دیگر پدرش از نگاه کردن به دستان دخترش درد نکشد.

چشم‌شان به راه بشردوستی است که وضع خانه محقرشان را سامان دهد و سفره‌شان را از بی‌نانی نجات دهد تا مرد کشاورز که روی زمین مردم کار می‌کند و در فصل‌های دیگر با کارگری روزگار می‌گذراند، از سفره خالی بی‌شام شب خجالت‌زده نشود.

اکنون سحر مانده است و دستی ناتوان و فردایی که چه بسا در روستای «کرتویج» بخش «دینور» کرمانشاه به قدم‌های رهگذری ختم شود که برای او خبر از روزهای خوب بیاورد و حریق پائیزی‌اش را گلستان بهاری کند.