روژ نو
چنی خو، بی اسکه هه ر چمه ری روژ نو بیمن . روژ ه لمونه مشمارد تا ئه روژه برسی. روژی گه گشت گه ل و هوز شایمون بین .باوه م پرتال نوه رون مه سنمی ، شاوال ، کراس،گوره می و جفتی آژیه،بگر گشت جهون هن مه بی.

هنی گه سال نوا مه ویا ،باوه و دا ده س آیلل وژونه مگرت مه چیان وری مال یه کتره کی ارا یه شاباش به نه یه ک.

یه کان ماچا مه کرد ،چیه لونی گه ای شه ر خروی مه نیاونه ر ور می مونه لو وه خه نه خن مه هواردون و موتون.

های!ایسه کله مه مو دوما و مه پامه ر اسکه مونه ای دروینمه مایه قل،چه مویادواره بویامه آیلی ئه کلنگه ل نازارمه زیارت بکردا،دس ،پام ماچا بکردان و بوتام دی آیمی ای جور هومه پیا نماو.
سیکه رگه ل مه هه تن منیشته درو دیوارا.وه ره وه ر دونیال و ساوال بی .شونه وا هونیکی مه هه ت .هوره تاونی بی ،جرخه ار خرمونجا کووه مویا و دسونه مه کرده مل یه ک موتون روژ نوتون وه خوه شی ئه سر بچو. اسکه گلوون خوونی وه دور یه کا مه کرد نیمرو هر بری می مون بری تر بی
بژیا لکسون-بژیا ایرون
چقدر خوب بود.آن زمان که چشم به راه آمدن نوروژ بودیم.روزشمار می کردیم تا آن روز برسد.همه شادمان بودند. پدرم لباس نو برایم می خرید.شلوار محلی ،پیراهن،جوراب و یک جفت کفش. انگار همه ی جهان مال من بود.
هنگامی که سال نو می شد پدر و مادر دست فرزندان را می گرفتند و برای عرض تبریک به خانه های یکدیگر می رفتند.
همدیگر را می بوسیدند،چیزهای خوراکی را که از شهر خریده بودندنزد مهمانان می آوردند و با هم می خوردند و می گفتند و می خندیدند.
های!اکنون که به پشت سر می نگرم و به آن روزگاران نظر می افکنم اندرونم به جوش و خروش می آید.چه می شد دوباره به دوران کودکی بر می گشتم وآن بزرگان ارجمند و نازنین را زیارت می کردم ودست و پایشان را می بوسیدم و می گفتم همچون شمایی دیگر نیست.
سارها می آمدند و بر درو دیوار می نشستند.صدای گوسفندان و بزان و بره ها می آمد،و نسیم خنکی می وزید.آفتاب می درخشید و در میدان روستا جمع می شدند،همدیگر را در آغوش می گرفتند و به همدیگر تبریک می گفتند و آنگاه به بازی تیله بازی می پرداختند و ظهر آن روز هر گروهی مهمان گروه دیگر بود.
زنده باد لکستان -زنده باد ایران