شیخ شهر
رضا آزادبخت:
یکی
دو سال پس از فرمان حکومت پهلوی اول مبنی بر اسکان ایلات و عشایر، ستون و
خیمه سیاهچادرها به نشانهی تسلیم بر خاک افتادند. اولین خشتهای گلی روی
هم چینه شد و اتاقهای کاهگلی با تمامی زمختیشان نشانههای «شهرنشینی و
مدنیت» را در لابهلای خشتهای خام و نپخته خویش پنهان ساختند.
“سیدی شیرازی” دست تقدیر او را حواله این دیار ساخت. سادگی و صفا، انس و الفت، صداقت و یکرنگی این مردمان تازه شهرنشین شده که زور و اجبار آنان را زمینگیر کردهبود و یا احساس تکلیف از اینکه باید به این مردمان ساده و صمیمی شرعیات و احکام دینی را تعلیم نماید او را هزاران کیلومتر دورتر از یار و دیار خویش زمینگیر ساخت.
مِهر سید، هر روز بیشتر بر دل حاکم نشست و برای اینکه «سید» را پای در گل نماید دختری از طایفهی ابراهیمی را به نکاح سید درآورد و “سید” را “شیراز” بیمثال و آب رکنآبادش را برفت از یاد و کمر همت به کار شرع در شهر پرداخت. “سیدعبدالحسین عطایی شیرازی”، معروف به “آقا” که روی سنگ قبرش که تنها و غریب افتاده تاریخ وفاتش را ۱۳۲۴هـ .ق نقر نمودهاند. از وضو ساختن تا نماز خواندن و صیغه و نکاح جاری ساختن و کفن و دفن اموات و حل و فصل اختلافات را مردمان شهر مدیون اویند.
شانزده سال بعد سال ۱۳۴۰ هجری شمسی بار دیگر شیخی جوان بروجردیالاصل که به مدارس دینی و حوزههای علمیه بروجرد و همدان و نجف و خرمآباد سرک کشیده بود و از محضر اساتیدی چون قاضی طباطبایی و آیتاللهالعظمی بروجردی و آیتالله کمالوند تلمذ نموده بود، به دستور استادش آیتالله کمالوند از همدرسان و دوستان امام خمینی(ره) راهی کوهدشت گردید تا امور دینی و احکام شرعی را در میان مردم آن دیار تبلیغ نماید.
“شیخ” آن زمان که در نجف تملذ میکرد مکاشفهای بر او روی میدهد که بعدها با الحاح و اصرار و ابرام فرزندان طلبه خویش آنچه را بر او گذشته بود در میان مینهد.
گویا در آن مکاشفه دیاری را بر او مینمایند که باید در آنجا رحل اقامت فکند و به امور شرعی آن بپردازد. چون به کوهدشت درمیآید آن را منطبق با رؤیای صادقانهاش میداند پس با عهد و عیال در گوشهای از شهر ساکن میشود.
ساده و صمیمی آرام آرام در دل مردمان شهر جا باز میکند. آنچنان میشود که خانه گِلی چهل پنجاه متریاش محل رفع و رجوع مسائل و مشکلات مردم میشود. یکی پرسشجوی شرعیات خود است،دیگری از بیداد به درگاهش به دادخواهی میآید و آنیکی دعوای خویش را به محضرش آورده و داوری میخواهد و حکم میطلبد.
قول و سخنش فصلالخطاب است و حکمش مطاع و لازمالاجرا.
هر درمانده و در راه ماندهای عنان به سوی خانهای میکشند که قفل و زنجیر ندارد.
شیخ آستین بالا میزند و با یاری مردم در دل شهر مسجدی بر پا میدارد که هنوز عطر و بوی خوش او از محراب و منبرش به مشام میرسد. “مسجد جامع” شهر که شیخ در گرما و سرما با ردای سفید بر کار عمله آن نظارت میکرد. چون کار مسجد سامان یافت پیشنمازی آن را بر عهده گرفت. آرام آرام پس از پایان کار روزانه مردم خسته از تلاش معاش و قیل و قال و هیاهوی بازار چون صدای دلنشین اذان مشحسن دلیخون خادم مسجد در رگ کوی و برزن کوچک شهر جاری میشد سر و دست خویش را صفا داده و پشت سر شیخ صف کشیده و برخستگی خویش تکبیرهالاحرام میزنند. چون شیخ بر بالای منبر میرفت و پند و موعظه میفرمود هر دل مستعدی کلام دلنشین او را که گاه بر لهجه بروجردی پهلو میزد با رضا و رغبت خریدار میگشت جز دعوت به نیکی و ترس از خدا کلامی دیگر بر زبانش جاری نمیشد. گاه هم با زبان طنز لری و بروجردیاش حضار را به وجد میآورد.
ساده و صمیمی چون مسیر منزل تا مسجد را میپیمود رهگذران، پیر و جوان، زن و مرد بیاختیار تمام قد سلام میدادند سنگین و باوقار، متین و استوار با طمأنینهای خاص با ذکر سلام و صلوات در کوچه پس کوچههای شهر میگذشت بدون خدم و حشم، از مریضی و کسالت ننهصغری گرفته تا گرفتاری اوستا احمد نجار و مش یحیی بزاز گرفته تا سفر مشهد و کربلای میرزا جعفر نانوا و عزیز بنا و پاپا مسگر و … جویا میشد و خبر میگرفت. “دنیا” او را نفریفت مقام او را نیالود و غرور و تکبر او را نربود. خانهای داشت چهل، پنجاه متر پشت مدرسهی علمیهای که خودش ساخته بود. زوار خانه در رفته بود جیرجیر چوبهای سقف گویا تسبیح میگفتند و ترس آن میرفت که هر لحظه به رکوع و سجود آیند! و آوار گردند. اجازه نمیداد دستی بر سر و گوشش بکشند.
دوستدارانش عقلها را سر هم ریختند و به عنوان مسافرت از خانه بیرونش کشیدند و به نوعی سرش کلاه گذاشتند! تا از دروازه شهر بیرون شد یاران و اصحاب مسجدیاش با بیل و کلنگ با خاک برابرش ساختند و در همان چهل پنجاه متر خانهای ساده اما محکمتر برایش ساختند.
پنجاه سال چنین زیست ساده و صمیمی. آزاد از رنگ و ریا و مال و جاه و چون خرقه تهی کرد فغان از شهر برآمد گویی خاک غم بر چهره شهر پاشیده بودند. زن و مرد کوچک و بزرگ زانوی غم بر بغل با خیال صنم دلربای خویش نعل در آتش داشتند. عطر تلاوت قرآن با صوت خوش و دلانگیز قاری “یا ایتهاالنفسالمطمئنه ارجعی الی ربک” طایر قدسی روح ملکوتی شیخ را در آسمان ماتمزده شهر، به پرواز درآورده بود. هرچند ساکنان حرم و ستر عفاف ملکوت در وصال شیخ واصل پایکوبان از ساغر وصل باده وجد میزدند، “فرشنشینان” از یتیمی خویش جامه صبر دریده، عنان از کف داده در پی کالبد خاکیاش لاالهالاالله گریان بر یتیمی خود میگریستند و او شیخ ماشاالله مروجی(مبلغی) بود که پس از پنجاه سال همنشینی با مردم ساده و صمیمی کوهدشت قفس تنگ تن بشکست و شهر را با خاک و خاکنشینان واگذاشت.