وقتی که درختان بلوط می میرند
منبع:نشریه ی سیمره

محمدحسین آزادبخت: کوهدشت شهر کوچکی است که در دشتی فراخ واقع شدهاست. کوهها این دشت را مانند حلقهای در بر گرفتهاند. انگار ساکنان این دیار در ستیز بیامانی که با کوهها داشتهاند در این دشت به دام افتادهاند. جنگ بهدام افتادگان این میدانگاه فراخ با کوهها از آن روزهایی آغاز شد که آدمیان این دیار به کوهها ناسپاس شدند و دنیای پیرامون خود را ویران نمودند و به آنها پشت کردند. انگار خدایان اساطیری، نگاهبانان جنگلها، الهههای چشمهها و حوریان رودخانهها، اهالی این دیار را به خاطر ناسپاسیشان نفرین کردند. چشمهها خشکیدند. نهرها از جاری شدن باز ایستادند.رودخانهها تبدیل به زهرآبهای عفن شدند و جنگلها از ما گریختند. ما محکوم شدیم تا دیگر از هیچ چشمه در این دشت آب ننوشیم. رقص ماه بر زلالی آب هیچ نهری را تماشا نکنیم و هیچ رودخانهای تن خستهمان را تطهیر ندهند. درختچههای نحیف بلوط که سربازان مغلوب کوهستان را میمانند در شبیخونهای دزدانه از پای درمیآوریم تا حلقهی محاصره را باز کنیم. هرچند جنگل عقب مینشیند اما ما نفرینشدگان با ولعی سپری ناپذیر فربه میشدیم و به ویرانی درون خود مشغولیم. شاید ما از نسل (اریشیستون) هستیم. مردی که در اساطیر یونان باستان به باغستان سِرس( خدای کشاورزی) بیحرمتی کرد. خلاصهای از حکایت اریشیستون ناسپاس را که از کتاب عصر افسانه نوشتهی تامس بولفینج برداشت شده یادآور میشویم شاید از آن پند بگیریم. دراساطیر ملل قدیم مانند مصریها، فینیقیها، بابلیها، یونانیها و رومیها، ربالنوعهایی به عنوان خدای عوامل و قوای طبیعت داشتهاند. تعدادی از این خدایان مرد و عدهای از آنها خدای زن (الهه) بودهاند. نیمفها الهههای زیبایی بودهاند که هر کدام در مناطق گوناگونی از طبیعت حکم میراندهاند آنان حوریان جنگلی (درختان)، حوریان دریاچههای شیرین، حوریان رودخانهها، حوریان درهها و حوریان کوهها بودهاند. اغلب الههها نامیرا و جاویدان بودهاند. بعضی از الههها مانند حوریان جنگلی با رویش هر درخت به جهان هستی میآمدند و با درختان زندگی میکردهاند. هر گاه درختی بریده میشده یکی از آن حوریان جنگلی نیز میمرده است. به همین خاطر بریدن درخت گناهی با عقوبت بد بوده. آنچه بر سر اریشیستون پیش آمد حکایت بدفرجامی حاکمی است که خدایان را تحقیر کرد. اریشیستون روزی با تبر به باغستان سرس رفت تا درخت بلوط بزرگی را که مورد احترام خدایان بود قطع کند. آن درخت احترام انگیز آنقدر بزرگ بود که خود به تنهایی جنگلی مینمود. تنهی بسیار کهن آن به آسمان سر برافراشته بود. تاجهای گل و دستخطهای احترام آمیز نذرکنندگان از شاخههای آن آویزان بودتا بیانگر سپاسگزاری مردمان به الههی درخت باشد. چه بسیار حوریان جنگل دست در دست هم بر گرد آن درخت رقصیدند، اما اریشیستون دلیلی نمیدید که آن درخت را قطع نکند. پس به خدمتگزارانش فرمان داد تا آن را قطع کنند وقتی متوجه سرپیچی آنان از قطع درخت شد، گستاخانه تبر را از یکی از خدمتکارانش گرفت و فریاد زد «برایم مهم نیست که این درخت مورد علاقه و محبت الهه هست یا نه اگر خود الهه هم سر راهم را بگیرد از قطعکردن این درخت بر نمیتابم.» تبر را بالای سر برافراشت و آمادهی ضربت زدن شد که درخت بلوط لرزید و گویی نالهای سر داد. هنگامی که اریشیستون اولین ضربه را بر تنهی درخت فرود آورد از زخم تبر خون جاری شد. همهی ناظران از ترس بر جای خود خشک شدند. یکی از آنان به خود جرئت داد و با تعظیم تبر را از کف او بیرون آورد. اریشیستون نگاهی از روی سرزنش به او انداخت و گفت:« اکنون پاداش تقوای خود را دریافت کن» شمشیری را که کنار درخت نهاده بود برداشت و ضرباتی بر پیکر او زد بدن آن مرد پر از زخم شد. سرانجام با خشم سرش را از تن جدا کرد. صدایی از میان درخت بلوط شنیده شد:« من که در این درخت ساکن شدهام نیمفی (الهه) هستم که مورد محبت سرسام . تو را آگاه میسازم که عقوبت بدی در انتظار توست» اما اریشیستون دست از جنایت خود برنداشت و درخت که از ضربههای پیدرپی دو نیم شده بود با طنابی که کشیده میشد، با صدای مهیبی به زمین غلتید و بخش بزرگی از درختزار را در زیر خود درهم شکست. در یادها «حوریان جنگلی» به خاطر از دست دادن یکی از یاران خود و حوری«جنگلی» که آنچنان بر خاک افتاده بود. دسته جمعی به سوی سرس راه افتادند. در حالیکه همه سرتاپا جامهی عزا پوشیده بودند از خدای خویش برای اریشیستون طلب بادافره کردند. الهه سرس سر خود را به رضا تکان داد. همراه با او که سرش را به زیر افکنده بود، خوشههای سنگین غلات رسیده نیز در همهی مزارع سر فرود آوردند. سرس کیفری هولناک برای او در نظر گرفت. تصمیم گرفت او را به دست گرسنگی بسپارد. چون مقدور شده بود او هیچگاه با گرسنگی همراه نباشد اُریاد«الهه کوهستان» را فرا خواند و به او گفت:« در دورترین نقطهی سیتیای برفپوش، ناحیهای بایر و بیدرخت و بیحاصل است برود آنجا سرما، ترس، لرزه و گرسنگی اقامت دارند. برو و به این آخری بگو تا بر امعا و احشای اریشیستون چنگ اندازد و نگذارد که فراوانی بر او چیره شود. نعمات من را از او باز ستان. به خاطر دوری من از گرسنگی واهمه نداشته باش. ارابهی مرا با خود ببر. دو اژدهای من بسیار بادپایند تنها از افسارشان متابعت کن آنان خود راه را بلدند.» اُریاد خدای کوهستان به سرزمین سیتیا رسید. پشتکوه قاف ارابه را نگاه داشت گرسنگی را در زمینی سنگلاخ یافت. او با چنگ و دندان علفهای بیمقدار و خشکیده را از زمین میکند. گرسنگی زنی بود با موهای زبر و چشمهای گود و چهرهای رنگپریده، لبهایش به سفیدی میزد و چانهاش از غبار پوشیدهبود. پوستش کشیده شده بود، بهگونهای که تمام استخوانهایش را نمایان میساخت. اُریاد از دور او را نظاره میکرد. جرأت جلو رفتن نداشت. از دور دستورات سرس را تند و تند به او رساند. گرچه خود را از الههی گرسنگی دور نگه داشته بود ولی احساس گرسنگی کرد. اُریا سر دو اژدها را برگرداند و ارابه را به سوی تسالی( سرزمین فراوانی) تاخت. گرسنگی از فرمانهای سِرس پیروی کرد و با سرعت تمام به اقامتگاه اریشیستون رفت و به خوابگاه مرد گناهکار وارد شد. گرسنگی اریشیستون را خفته بود در آغوش گرفت نفس خود را بر او دمید و سم خویش را به رگهای وی فرستاد. وقتی کارهایش پایان یافت با شتاب سرزمین فراوانی را ترک کرد و به ماوای متروک و سرد خود بازگشت. اریشیستون که هنوز خفته بود، در خواب رویای غذا را میدید، آروارههایش را میجنباند، از شدت گرسنگی بیدار شد. بدون تحمل سفرهی غذا را طلب کرد. سفرهای از آنچه که بر روی زمین و دریا و هوا بود برایش فراهم کردند. در حال خوردن که بود از گرسنگی شکایت میکرد. آنچه برای یک ملت و یا یک شهر کافی بود برای او کم میآمد هرچه بیشتر میخورد بیشتر گرسنه میشد. گرسنگیاش چون دریا بود که تمام رودها را در خود میبلعید و هرگز پر نمیشد. و یا همچون آتش که همهی اشیا را در خود میسوزاند اما باز برای سوزاندن بیشتر حریص است. اریشیستون هرچه داشت با ولع تمام نشدنی بلعید اما گرسنگیاش تمامی نداشت. هرچه در اطراف داشت تمام شد، تنها از ثروت و دنیا دخترش برایش ماند. دختر را نیز به بردگی فروخت- دختر از اینکه برده است سرزنش میشد. او از نپتون تقاضا کرد تا او را از این دونپایگی نجات دهد. نپتون دختر را به اسب، گاو و گوزنی نر تبدیل کرد. تا از دست خریدارانش فرار کند. اریشیستون که دیگر قادر به پیدا کردن چیزی برای خوردن نبود مجبور شد تا اعضای بدن خود را بخورد. او همهی اعضای بدن خود را خورد و از انتقام هولناک سِرس راحت شد.