بابای شهیدم
دل نگاره ی یک فرزند شهید:
دو سالم بود که رفتی ،چقدر دوست داشتم یه بار فقط یه بار ببینمت ،یه بار منو بغل کنی سیر سیر استشمامت کنم
یکی دوبار تو خواب یه آقایی دیدم شبیه عکس تو بود تا چند روز احساس آرامش می کردم انگار اونقدر سبک شده بودم که با یه نسیم کوچو لو تو هوا معلق بشم
اما وقتی پلاک و جنازه رو برامون آوردن دیگه بزرگ شده بودم هف هش سالم بود اون روزا عشق من این شده بود بیام سر مزارت و باهات حرف بزنم
امروز اما من بزرگ شدم و دارم با بچه و همسرم زندگی می کنم هر چند تو دلم خالی از توست باباجون اما بهت افتخار می کنم که نذاشتی میهنم دست بیگانه بیفته
درود بر روان پاکت که ناموس من و میهنم را با خون خود بیمه نمودی تو برای من زنده ای چون میهنم دست بیگانه نیست
هر چند بعضیا می گن ما مملکت رو خوردیم و بردیم و هر چی دلمون خواست کردیم می گن مگه چکار کردین که مثلا به شما یه سهمیه ی استخدامی می دن
می گن چرا شما سهمیه ی دانشگاه رفتن دارید
اما نمی گن شما چه گنج گرانبهایی از دست دادین نمی گن با هزاران هزار گنج این دنیایی نمی شه لذت آغوش گرم یه بابا رو بدست آورد
کی می دونه بابا جون 5 دقیقه کنار تو بودن برام با تمام مادیات این دنیا برابره
من به هر مرتبه و مقام و موقعیت این دنیا برسم هنوز محتاج اون دست قشنگتم که یه لحظه موهامو نوازش کنه
هر وقت دلم بگیره بیاد و از دلم درآره
چرا من تو عمرم نباید یه بار کلمه ی بابا رو بر زبان بیارم و یکی جواب بده بله عزیزم نازگلم
مگه تو نرفتی با دشمنای میهنم بجنگی حالا چرا هم میهنات زخم زبونم می زنن که مثلا یه سهمیه ی دانشگاه حقم نیست
خوب کاشکی تو زنده بودی سایه ت رو سرم بود مطمئن باش با پشتیبانی تو بهتر از این رشته ام هم قبول می شدم
اگه یکی از هم سنام بگه بابام چی و با با م فلان من دیگه اون روز افسرده ام اصلا نمی تونم از زبون هم سنام بشنوم که در باره ی باباشون حرف بزنن یهو گریه م می گیره
ای کاش شب دلم یه بار بابایی بشه /قول می دم حرف نزنم نگات کنم /فقط با نگام گاهی صدات کنم
می شینم هی تو دلم حرف می زنم می دونم می شنوی اونقد که دلم خالی بشه پشت سر هم تو دلم می گم بابا بابا بابا بابا اندازه ی تموم عمرم می گم بابا
تو رو خدا یه لحظه یــــــــــــــــــه ل. با ب ب ب بـــــــــــــــــــــا ب ب بـــــــــــــــــــــــــــــــــــا ن ر و