از عشق مگو
لطیف آزادبخت:
در حوزهی مطالعات فرهنگی جوامع بومی نگرشی هست که بر مبنای آن آثار ادبی و
بهویژه شعر بومی میتواند و باید بخشی از خلأها و کمبودهای آثار تاریخی
مکتوب را پرکند. قائلین به این دیدگاه امیدوار هستند که از فحوای تأویل و
تفسیر متون ادبی بخشی از حقایق ناگفتهی تاریخی را پیرامون وقایع و
رخدادهای گذشتهی جوامع بومی اخذ و اقتباس کنند. در این که ادبیات هر ملت و
قومی آیینهی تمام نمای باورها و نگرشهای مردمان آن است، شکی نیست. اما
مشکل اینجاست که بسیاری از قائلین این رویکرد «نهادهی ادبی» را
همان«نهادهی تاریخی» فرض کرده و منش اساسا ً استعاری و مجازی آثارتخیلی
فولکلوریک را نادیده می گیرند. به عبارت
دیگرمثلاً شعر عاشقانهی ناب را به جامعهای نسبت میدهند که سنتهای
عاشقانهی آن همچون شعرش غنی و پر آب و تاب است. از سویی قرار داشتن این
آثار در زمرهی سنتهای فرهنگی جوامع بومی باعث گردیده است که ادبیات،
زبانشناسی، مردمشناسی، باستانشناسی و حتا مطالعات تاریخی هر کدام به روش
خود در نقطهی واحدی که همانا تفسیر این متون است به هم رسیده و با اهداف
متفاوت ازهم دور شوند. در این معنا شعر بومی عرصهی «مطالعات فرهنگی» است (
که اصالتا ً ماهیت میان رشتهای دارد. و تمام رشتههای یاد شده سهمی و
نقشی در تفسیر و تأویل آن دارند. اما آیا این سادهانگاری نیست که ما هر
معنایی را که امروزه از این آثار برداشت می کنیم، معنای نهایی این متون
تلقی کنیم و در واقع در این آثار تخیلی ِ ناب در جستوجوی آن چیزی باشیم که
نسلهای گذشته با پوشاندن جامهی مجاز بر آن در پی ناگفته ماندنش
بودهاند؟
گویش لکی که به خاطر ماهیت زبان ـ معناشناختی آن پهلو به یک زبان میزند، یکی از عرصههای چالش ما با آثار ادبی به جای مانده از پیشینیان است. تک بیتهای لکی؛ از « کلیمهها» ( اشعار مرثیه) گرفته تا « چهل سرودها» گنجینهی ناب و حیرتانگیزی از آثار تخیلی است که هنوز ارزشهای ادبی آن بهطور جدی مورد کاوش قرار نگرفته است. اما در همین مطالعات « نیم بند» و گذرا هم، برخی از پژوهشگران با تأکید بر روی ارزشهای واژگانی و تاریخی آن، و میتوان گفت که با تأویلی متفاوت و ناهمْخوان با حقایق تاریخی مستتر دراین آثار بزرگ ادبی، سرشت مجازی ادبیات را نادیده گرفته و به اصطلاح با تفسیر به رأی، کوشیدهاند ماهیِ مطلوب خود را از تاریک روشن این آب تیرهگون صید کنند. من در این مقال کوتاه صرفاً یکی از جنبههای زبان ـ معناشناختیِ تکبیتهای لکی را که کثرت تعابیر عاشقانه است، به عنوان مشتی از این خرمن پربار بر میگزینم.
و در پی آن هستم که دریابم این همه تعبیر زیبا، این مَجازهای حیرتانگیز، این جان و جهان عاشقانهای که با خون دل و اشک دیده بر سیما و سیرت واژگان شعر لکی کنده کاری شده است از کجا میآید؟ آیا ما جامعهای بودهایم عاشقنواز و پدران ما برای عشاق تیره و تبار خود چنان ارزش و جایگاهی قائل بودند که آنها را ورد زبان خود می کردند و درس وفاداری آنان را مشق میکردند و داستان سرگذشت بیدل و دستاریشان را برای فرزندان خود نقل میکردند؟ آیا سنتهای عاشقانه در جامعهی ما امری پسندیده محسوب میشد؟
قبل از هر گونه پاسخی به این پرسشها من نخست از یک واقعهی تاریخی پرده برمیدارم، که گمان میکنم هنوز هم از جملهی « تابو»های ماست. اما خوب، ناچارم این حکایت را از زبان یک راوی و چون حکایتی تخیلی بنویسم. مثل یک افسانه:
« روزی، روزگاری، در شهری دور، لیلی و مجنونی زندگی می کردند که یک دل نه صد دل عاشق همدیگر بودند. داستان شبنخوابیها و آه ِ سوزناک از جگر برکشیدنها بود و عشق و رسوایی و… البته کار دل بود و دوا هم نداشت. عاشق و معشوق داستان ما بعد از طی هفتخوان رستم هم به هم نرسیدند. در شبی مهتابی دلداده به سراغ دلدار رفت و طبق قرار قبلی شبانه با یار و دیار وداع کردند. دلدار را دلداده ربود… (جهان را گو همه بر باد شود) . خبر به سرعت در میان طوایف و ایلات آن دیار پیچید. آبرومندان فکر کردند که آبرویشان با این عشق شیطانی بر باد رفت… و عاشقان نفس در سینه حبس کردند . چارهها اندیشیدند. و عاقبت بزرگِ آن شهر دستی به ریش سفید خود کشید و ده سوار برجسته را از ده خانوار یا ده طایفه یا ایل یا هر چه شما فکر میکنید، برگزید و دستور داد که زنده یا مردهی لیلی و مجنونِ بخت برگشتهی قصه ما را از زیر پَر ابرهم که شده پیدا کنند، و کتف بسته ( ولو جنازهی آنان را ) به شهر برگردانند… کاش عاشق ما مرده بود… ای کاش مرده بود! … زندهی آنها را یافتند و سر شکسته به شهر باز گرداندند و دادگاه صحرایی برقرار شد و ریش سفید شهر ما امر کرد که برای عبرت عالمیان، مجنون بخت برگشته را ( که از طایفهی خودشان بود ) سر تا پای دو شقه کنند، هر شقهای از او را در یک سمت راه گذاشته، بر آن چُل ( سنگچین یادبود ) بچینند … و چنین کردند. البته قرار شد لیلی را هم به طایفهی خودش بدهند که آنها خود برای این سر شکستگی چارهای بیندیشند … و قریب دویست سال است که این فاجعه هنوز…»
پس این ادبیات عاشقانهی بیپروا از کجا میآید :
سَر کج سَروَن کج سا سَروَن هم کج
هورِّت کِردیه چوی هُرِّ نی وَچ
یا :
کَل مِلی دیمه مِل و هاواوَ
گُپ چوی شَمومَه و یارَماوَ
یا :
شَمال داسه لِیت چترت شیویایَ
اَر دُرو نوشم ماچِت کِریایَ
یا :
زِلفَ هویلَکَت چوی بِرَ دامه
پََرچی داسَر دور جِفتی شمامه (۱)
واقعیت این است که ما این آثار را از خلال تجارب، نگرشها و افق انتظارات خودمان تأویل میکنیم . و ایراد اساسی کار مورخی هم که به دنبال دلالت تاریخی از یک اثرادبی است، دقیقاً همین جاست . او با خواندن این اشعار عاشقانه و با تأویلی دم دستی نتیجه میگیرد که در سنت فرهنگی ما و برای گذشتگانمان عشق عرصهای ستودنی بوده است. و درست در همین جاست که ما آثار ادبی گذشتگان را غالباً چون یک اثر تاریخی میخوانیم ، و نه اثر ادبی . کار چنین محققی شبیههمان محققینی است که گاه با تعابیر دور از ذهن به دنبال تأویلی عرفانی از یک شعر عاشقانه هستند. هر دو ابتدا چیزی را فرض میگیرند و آنگاه به دنبال مستندات یا ابیاتی برای اثبات فرض خود میگردند. و هردو به ناچار با وارونهگردانی آثار ادبی کار خود را پیش میبرند .
ادبیات ( البته به معنای ارسطویی آن ) «محاکات» است. ادبیات آیینه است و آیینه گردانی میکند. اما ناخودآگاهِ شاعر یا نویسنده، وقایع را نخست از منشور «نهاده ی ادبی» عبور میدهد و بعد همچون روزنهای از نور به سمت اتاقکی تاریک، غالباً تصویری وارونه و منفی از این وقایع را بازنمایی می کند. قبول دارم که این دیدگاه زیاده از حد کلاسیک است اما من معنایی کاملاً امروزی از آن مراد می کنم: زیست بوم، زیست جهان، منظومهی باورها، فرهنگ و هویت بومی برای نمایش ظرافتهای خود نیاز به زبانی دارد که زبان ذهنیت و زبان تخیل مردمان باشد. و بر خلاف پندار برخی از محققین بومی ما آن چیزی را روایت میکند که بازگفتن آن با وجود منع و ممنوعیت تابوهای اجتماعی ممکن نیست. یا به دشواری امکان دارد. مثلاً ما با خواندن داستان« مسخ» از « کافکا» آثار و جوانب وحشتناک مسخ یک انسان ( «گره گوار سامسا») دریک محیط پدرسالار و نابودی شخصیت و فردیت و احساس تنهایی و پوچی انسان در جامعهای که دچار بحران ارزشهاست، در ذهنمان ترسیم میکنیم. اما هرگز فکر نمیکنیم که راوی داستان مسخ ( یعنی کافکا ) واقعاً داستان تبدیل شدن یک انسان به یک حشرهی غولپیکر را نوشته است. و آشکار است که با چنین تأویلی نشان میدهیم که نه کافکا را شناختهایم و نه داستان «مسخ » را فهمیدهایم .
من فکر می کنم که در اشعار بومی ما هم اتفاقاً کار «نهادهی ادبی» به پردهی ابهام بردن هرآن چیزی است که شاعر یا شاعران گمنام تاریخ ِ به غایتِ مبهم ما، نمیتوانستند آشکارا بر زبان برانند. بیدلیل نیست که ادبیات شفاهی ما از نظر حکایات تاریخی فقیر است. اما به همان اندازه در حوزهی شعر، یکی از نادر فرهنگهایی است که در آن ، کار اثر ادبی ، بازگو کردن اسرار مگوی فردی و اجتماعی در قالب عباراتی موجز، فوقالعاده زیبا و به یادماندنی است. این اثری است که گویی به راستی با خون دل و اشک دیده نگاشته شده است. و این داستانی است که ظاهر غلطانداز آن تنها یکی از جوانب پیچیدگی و پوشیده واری آن است. و امید آن هست که روزگاری به دست همت کسانی که از پی ما میآیند آثار و دقایق روانشناختی آن مورد بحث و پژوهش قرار گیرد. اگر از من بپرسند که آن روز چگونه روزگاری است، شاید جوابی در آستین نداشته باشم، اما مطمئن هستم که روزی خواهد بود که سخن گفتن از برخی وقایع تاریخی هنوز هم یک «تابو» نباشد .
این که چرا گذشتگان ما باورها و نگرشهای فرهنگی خود را مثلاً به شکل حکایت و روایت تاریخی بازنمایی نکردهاند، در بر دارندهی نکتهی ظریفی است :اینکه آنها به شکل ناخودآگاه میخواستند بسیاری از چیزها فراموش شوند. و اینکه چرا تم عاشقانه در تک بیتهای ما ( حتا در برخی از مرثیهها ) این همه پررنگ است باز هم در بر دارندهی نکتهی ظریف دیگری است: این که آنها ناخودآگاه میخواستند بسیاری از چیزها پیوسته به یاد بیایند و بر روحِ عاصی فرهنگِ ما زخمه بزنند.
پینویس:
۱-سر کج سرون کج …. ( ترجمه ) : با سر و گردن بر افراشته وکج راه می روی و سایه ی سربندت اُریب بر روی زمین افتاده است / گویی مَرغزاری هستی که ناگهان از درون شکوفا شده ای .
***
کَل ملی دیمه ….. ( ترجمه): دختری مغرور دیدهام که با سر و گردن بر افراشته ( چون کَل ) راه میرود / و گونه هایش چون دو دستنبوی تازه و معطر از درون بوتهها میدرخشد.
***
شَمال داسه لیت … ( ترجمه ) : آشفته ای ( و شرمگین ) و شمال باد گیسویت را پریشان کرده است / اگر دروغ نگفته باشم ، انگارهمین چند لحظه پیش کسی ترا بوسیده است .
***
زلفَ هویلَکَت …. ( ترجمه ) : موهای طلاییات چون آغلی زیباست / که دور تا دور دو دو دستنبوی تازه را پرچین بسته است.