تابناک:

در پنجشنبه اي ديگر كه ياد شهداي عمليات والفجر مقدماتي و والفجر هشت در سالروز حماسه آفريني اين عزيزان جانها را به ايمان فرا مي خواند، دلم گرفته است و به زيارت اين مزار نوراني آمده ام. به مزاري كه نور از آن به آسمان مي رود و عطر اخلاص را پراكنده مي كند.
آمده ام كه بار هم با تو به نجوا بنشينم و بگويم:


برادر عزيزم! اي برادري كه همه چيزت را به خدا سپردي. جانت روشن از نور شد و قلبت خانه ي شوق شهادت آنهم از نوع غربت و گمنامي. در صحراي عشق گم شدي و جاودانه تر ماندي. در درياي گمنامي شنا كردي و خوشنام تر شدي.

برادر گمنام و مفقودم!
چشمهایت را به خورشید سپردی و راهی شدی.
در دستهایت، سبدی از روشنایی داشتی که از باغ ستاره‌ها چیده بودی.
در نگاهت، آسمانی از امید موج می‌زد.

گونه‌هایت، همچون کویر تشنه بودند و تو با اشکت آنها را سرشار بهار کردی.
عزمت، کوه را سر افکنده کرد و صلابت تو بود که آسمان را شکافت.
به راستی تو که بودی؟!

تو که تا خدا بال زدی. تو پرنده‌ای بودی که از ستاره‌ها گذشتی.
اینک سالهاست دستهایم دامنت را التماس می‌کند و پاهایم خسته‌تر از پیش هنوز در پی تواند. لحظه‌ای آرامتر که من هم با تو همسفر شوم.
به راستی تو که بودی که با تن پوشی از امید، کوله باری از صفا و توشه‌ای از اخلاص راهی شدی؟

همسنگر ديروزم!
اینک سالهاست که فرمانروای آسمانی و در انتهای کهکشان، فراتر از مهتاب، حکومت می‌کنی.
خورشید، وامی است از چشمهایت و مهتاب، هر شب در آینه‌ی پشت سرشک تو، وضو می‌گیرد.
بارها دیده‌ام که وقتی به نماز می‌ایستادی، ستاره ستاره در صفوف شیری کهکشان به تو اقتدا می‌کنند. در سجده‌ات گم می‌شوند، بر قنوتت مبهوت می‌مانند و سرود «فتبارک الله احسن الخالقین» می‌خوانند.

دوست بزرگوارم!
ای کاش، مثل تو بودم، بی‌هیچ علاقه‌ای جز دوست. اما چه می‌توانم کرد، وقتی بالهایم شکسته‌اند، پاهایم خسته و راهم بسته است!

چه می‌توانم کرد، وقتی که من سیلی خور خویشم؟ چشمهایم خورشید را نمی‌بینند، مهتاب راهم نمی‌نمایاند. ستاره‌ها برایم چشمک نمی‌زنند و آسمان با من قهر کرده است.
وقتی به خویشتن می‌اندیشم، نومید و پائیزی می‌شوم و آنگاه که به یاد وعده‌ی شفاعت آن شب زیبا می‌افتم، برقی از شرم و شوق جانم را به سوی بهار می‌کشاند.
... و امروز آمده ام تا بگويم هنوز به آن وعده ي شفاعت اميدوارم.
آيا شفاعتم مي‌كني؟

در رثای شهيد گمنام
 
بي نامي از اينکه ...
نام تو را با نور مي گويند با نور مي خوانند با نور حتي مي نويسند ...
يک مشکل اينجا هست
اينجا الفباي زبان ما که نوري نيست
ما خاک مي دانيم ما خاک مي خوانيم ما خاک مي مانيم
از نور تو تنها پلاک و خاک مي فهميم
اينجا الفباي زبان ما که نوري نيست...

شعر از: علیرضا نجفی