یابوی فسقلی
هم دُم او ریخته هم یال او از صد و پنجا گذشته سال او
سر گران بر گردنش از لاغری او ز جان بیزار و جان از وی بری
داغها بر ران او از تاجران فسقل هر قافله بود از خران
می نهاد از لاغری او سست گام پوست بود و استخوانی والسلام
چند روزی در علفزاری چرید زان چریدن قدرتی او را رسید
مست شد ، مرعوب شد ،بیعار شد بد هوا ، بد عادت و بد کار شد
شیهه اندر شیهه می زد روز و شب زور شهوت کرد او را بی ادب
گوشها کرده قلم ، دم را علم وزنه های فعل را می زد به هم
گفت خان من کار او را ساختم ریسمان بر گردنش انداختم
از علفزاران کشان بردند دور تا به جای تنگ و تاریکی چو گور
اندر آن تاریک جا افسرد او چند روزی ماند و آخر مرد او
«فیلیا» نفس تو آن یابو بود بد هوا ، بد عادت و بد خو بود
لاغری بهتر بود از مستیش کاشکی هر گز نبودی هستیش
نفس را دیدی که با فرعون چه کرد گردنش را همچو آن یابو فشرد
عاقبت موسی به حکم داورش ریش او را کرد افسار خرش
