چو ایران نباشد تن من مباد ---فه رشه کلمه ای لکی به معنای پرتو-درخشش
 

                      

نوروز تان خجسته

 

هر روزتان نوروز              

   شاکه و مسور(۲)

در میان مردم لکستان (و شاید برخی جاهای دیگر که من نمی دانم)هرگاه دونفر چنان با هم دوست باشند که همیشه همراه و همدم هم باشند و از هم جدا نباشند آنها را شاکه و مسور می گویند و اما شاکه و مسور که بوده اند؟

اینک قسمت دوم ماجرا:

و تصمیم به آزمون سخت وفادارای از همسرانشان گرفتند و از هم جدا شده و شبانه به سرای خویش شتافتند . اسب خان «کول گاوkoel gaw»نام دارد و با شیهه های بلندش مشهور خاص و عام است از اینرو بر دهانش دهنه می زند تا آزمونش لو نرود . خان درب را می کوبد و در سیاهی شب به انتظار می ایستد زن از خواب بیدار می شود بانگ بر می آورد :

یاگه خانه ی یا خانه مه رده  / دی کس وه ی دراخل گذر نه که رده

یا خان است و یا خبر مرگ خان را برایم آورده اند ورنه کس دگری راه به اینجا ندارد

خان از شادمانی در پوست خود نمی گنجد آزمونی دشوار چنین نتیجه ای شیرین داده است فریاد بر می آورد و یار را از امدنش باخبر می کند به ناگاه در سرای خانه هلهله و شادمانی راه می افتد و در پیشگاه خان سرور و شادمانی به راه می افتد

نوبت به شاکه می رسد کلون درب را به صدا در می آورد و منتظر واکنش همسر می ماند در اضطرابی سخت چشم به راه پایان این آزمون دشوار می ماند صدای زنش بلند می شود:

یارحسن هیتا  هیت چیه ماین وری ایره

یارحسن چه خبرت است دمادم به اینجا سر  می زنی

آسمان بر سر شاکه آوار می شود و کورسو ی شبانه نیز از افق دیدش خارج می شود دنیا ی وفا برایش تیره و تار است و اوج خیانت در تصورش سایه ی شوم می افکند دیگر همه چیز برایش آشکار شده ،در غیاب او همسرش حرم خانه را به اغربا نشان داده و در امانتش خیانت روا داشته است دیگر این حریم را بر خویش روا نمی بیند و گام پس می نهد و گریان راه سرای خان را در پیش می گیرد

دله کم بیه وه فوته ی قساو /لیل من وه یارحسن مه کری حساو

دل من بسان گوشتهای دست قصاب است زیرا همسرم مرا با یارحسن اشتباه گرفت

 و ناله کنان دوست عزیزش را از ماجرا باخبر می کند خان او را در بر می گیرد و دلداریش می نماید و به او امید به آینده ای بدون همسر خیانت کارش  می دهد شاکه در کنار دوست دیرین و سخنان امید بخش  شب را به صبح می رساند وفردا در محضر قاضی دفتر خیانت را می بند د و از همسرش جدا می شود و باز در کنار یار دیرین خود خان منصور می ماند آنقدر که دوستی اشان افسانه می شود و ضرب المثل کوی و برزن. چه سفرها که همره هم می شوند و چه شکارها که باهم می کنند و چه تفرجها که خوش می گذرانند.اما روزگار غدار و زمانه ی حسود تاب نمی آورد و با زین نمودن مرکب مرگ در این دوستی جدایی می افکند آری دست اجل فصل جدایی را ورق می زند و خان را به دیار باقی می فرستد شاکه از این جدایی مات و مبهوت مانده و نالان و بیمار بر بستر می افتد و این مرگ باورنکردنی برایش بسیار دشوار و غیر قابل تحمل می ماند از داغ این جدایی عقل از کف می نهد و سر در بیابان می گذارد و دیگر در کوی و برزن پیدایش نمی شود و تنها گاه گداری برخی افراد در خرابه ها و کوهها مردی با محاسنی بلند و پیراهنی کهنه با چهره ای درهم شکسته می بینندش و چنین وصفش می کنند

شاکه ژاره که ،شیت و دیوانه/چو کونار وه ده س بیزار ژه یانه

شاکه ی فقیر و تهیدست دیوانه و عقل از کف داده است چوبی از درخت کونار در دست از خانمان بیزار است

بهار شده و رخت سپید از تن زمین بیرون،زمین جامه ای سبز و زیبا بر تن نموده و به گلهایی رنگارنگش مزین نموده گویی عروسی نیکو عذار بر مرکبی نشانده و به دیدگاه خلق می برد.شاکه ی حزین و اندوهناک از فراق یار تاب نمی آورد و بهار را سرزنش می کند که چرا با وجود مرگ خان اینچنین خویشتن آراسته و گیتی نیز از آن خوش رخسار گشته است.

یا شای نداشتی ،یا شای نداشتی / خوه ر ژه مرگ خانه نداشتی

                   فوته ی شرم له روی گلان ورداشتی

شاها مگر خبر از مرگ خان نداشتی که اینچنین رخسار زیبا نمایان کردی و رخ از حجاب برون افکندی

                                                  خبری تازه

خبری تازه بعد از سالها به شاکه می رسد که در او امیدی زنده می کند و دلیلی می شود تا کوه و بیابان را به سوی خانه و آبادی ترک کند می گویند خانه را کودکی است که اکنون گام در دوران نوجوانی نهاده و راه به سوی بلوغ می پیماید .خانه از این خبر خرسند می شود و در دلش امید می جنبد که شاید با دیدن وی نشانه ای از دوست دیرینش بیابد و بعد از چندین سال تسکین بر دل دردمند و غمبارش شود

به خانه بر می گردد و سراغ فرزند خان را می گیرد او را در کویی می بیند از دور بانگ بر می آورد :

نمه م اولاده ی خانه چشتی مزانو

نمی دانم فرزند خانه از چیزی سر در می آورد یا نه؟

کودک سر بلند می کند و پیر مرد را می نگرد و به سخن می آید:

تاته!(عمو)

دنیا هر مرگه کس نمه مانو

دنیا سرای رفتن است هیچ کس باقی نمی ماند

شاکه از این حاضر جوابی و سخنوری به وجد می آید و خاطره ی شیرین گفتاری خان را در خویش زنده می یابد کودک شیرین سخن را در آغوش می گیرد و نوازش می کند از اینکه سالها از هم جواری این یادگار گرانبها دوری جسته پشیمان است و بر خود عهد می بندد که در تربیت این کودک کوشا باشد تا این یادگار گرانقدر را چون پدر ش سخنوری دانا و ادیبی گرانقدر به آیندگان هدیه دهد.

شاکه و مسور

                                            شاکه و مسور(۱)

در میان مردم لکستان (و شاید برخی جاهای دیگر که من نمی دانم)

هرگاه دونفر چنان با هم دوست باشند که همیشه همراه و همدم هم

 باشند و از هم جدا نباشند آنها را شاکه و مسور می گویند و اما

شاکه و مسور که بوده اند؟

روزی بود و روزگاری در زمانهای گذشته که سرزمین زاگرس همه با همدیگه آشنا بودند و اگه شاعری و سالکی و دلقکی بود مال همه بود اگه نان بلوطی بود و یا ترخینه ای همه باهم می خوردند حالا چه به زبان لکی یا کردی یا لری حرف می زدند فرقی نداشت دختر لر عروس لکها بود و مادر لک کردو لر خواهر زاده ی لک و کرد نوه لک بوداما بابا همیشه لک بودزاگرس هم همیشه سربلند.در این دیار باصفا و وفا روزی «شاکه» برای تهیه مایحتاج زندگی راهی شهر شد.شاکه مردی بود تهیدست و فقیر یا به قول خودمان «ژار»موی سرش ریخته بود و بی بهره از ثروت و مکنت.اما سر ی پر شور و دلی لبریز از احساس داشت در سخنوری توانا و در شاعری چیره بود.از مادر پیرش خداحافظی نمود و و باکاروان راهی سفر شد.پس از طی سفری رنجبار کاروان به شهر می رسد و شب را در انجا بیتوته می کند هر کسی در جایی سکنا می گزیند اما شاکه ی تهیدست و بی کس جایی جز گوشه ی یک ایوان بزرگ و آباد را بر می گزیند و در آنجا با «هورَ»و «جل» الاغش خود را از گزند سرما می پوشاند.غافل از آنکه این عمارت خان منصور خان و فرمانروای این دیار است.

شب هنگام است که خان از ایوان بیرون می زند و به بیرون نظری می افکند همه جا را لایه ای از برف پوشانده است . خان که سخنوری چیره و ادیب بزرگ است با خود می گوید:

 شکرانه م پیت بو کس سر مزانو

سپاسم به درگاهت ای آنکه هیچ کس از راز تو آگاه نیست

شاکه در گوشه ی ایوان این سخن را می شنود در حالیکه از سرما بر خود می پیچد به سخن می آید و می گوید:

سفید برگ له روی سرزمین شانو

 ای آنکه بر تن سرزمین لباسی سپید پوشانده ای

پاسی از شب گذشته دوباره خان منصور برای تنفسی به بیرون می رودبارانی در حال باریدن است باز زمزمه می کند:

شکرانه م پیت بو بوینای بان سر

ستایشت می کنم ای بینا و بصیری که بالاترو برتر  از هر چیزی

و شاکه نیز در جواب می گوید:

حویرده گلالان آو گرتنه ی ور

جویبارانی کوچک لبریز از آب، جاری شده اند

خان وقعی نمی نهد و به اندرون می رود و به خواب خوش فرو می رودسپیده دم است که از خواب بیدار  می شود و به بیرون می رود آسمان صاف و همه جا یخ بسته و بلورین شده است و به قول ما ،لکها ،سایقه  شده است .خان به سخن می آید و می گوید:

شکرانه م پیت بو سایقه بربر

ستایش مخصوص توست ای آنکه صاحب این انجماد و سرما هستی

 

و شاکه با حالتی لرزان می گوید:

سراو سرزمین کردیه نقره و زر

ای آنکه سرچشمه ها و سرزمین را بسان نقره و طلا منجمد نموده ای(نقره استعاره از یخ و زر  استعاره از بلور یخی که آفتاب بر آن تابیده و به رنگ زرد است )

خان منصور از این سخنوری و حاضر جوابی به وجد می آید و عنان بی تفاوتی فرو می گذارد و کسی را می فرستد تا این مرد را به اندرون دعوت کند.مدتی بعد شاکه به حضور می رسد و خویشتن را معرفی می کند و هدف از سفر ار می گوید . خان منصور یا خانه یا مسور از او می خواهد در کنارش بماند و با او هم نشین شود تا همه امکانات را در اختیارش بگذارد و تامینش کند اما شاکه ماجرای مادر پیر را بازگو می کند و چشم انتظاری برای بازگشت فرزند .

خان دستور می دهد انبانش را از کالای مورد نیاز پر کنند و هر چه می خواهد به او بدهند اما از او می خواهد مادرش را نیز همراه آورد و نزد خان برگردد . شاکه به دیار خود بر می گرد و احوال خود را برای مادر بازگو می کند و پس از راضی نمودن ماد ربه دیار خان بر می گردد  و دوستی عمیق و همیشگی با خان را آغاز می کند.از آن روز به بعد دوستی اینها افسانه می شود و حتی لحظه ای از هم جدا نمی شوند و خاص و عام از دوستی اشان می گویند و تا کنون که در میان مردم لکستان و زاگرس نشینان هرگاه دو نفر بسیار با هم دوست باشند آنها را شاکه و مسور خطاب می کنند.

خان برای شاکه زن می گیرد و او را سرو سامان می دهد

اما سفری طولانی پیش می آید که این دو دوست بدور از خانواده به این مسافرت می روند. پس از چند ماه که آهنگ آمدن به خانه و دیار می کنند خان پیشنهاد می کند که پنهانی و در تاریکی شب به خانه برگردند و بطور ناشناس همسرانشان را آزمایش کنند تا به وفادراریشان پی ببرند....

ادامه دارد

 

 

انجمن یاران سبز

 

شاخه ی کوهدشت

عضو می پذیرد

ادره محیط زیست کوهدشت

http://xraylak.blogfa.com/

 
  BLOGFA.COM